عنوان : کاش لحظه ای زودتر
مکان : بصره
راوی :آزاده
دورمان دیواری بلند از توری فلزی بود؛ تو یک پادگانی در بصره وسط زمین بسکتبال افتاده بودیم؛ تشنه و مجروح.
صبح روز دوم، چند تا از بچه ها جسدشان را بیرون بردند.
روی پایم پیرمردی بیحال و نیمه بیهوش افتاده بود؛ از تشنگی دهانش کف کرده بود. جلوی در ورودی، پزشک عراقی به زخمیهای خودشان سرم تزریق میکرد. سینه خیز از لابه لای بچه ها، خودم را به مجروحان عراقی رساندم. سِرُم را از دست یکیشان کشیدم. بلند شدم و با سرعت به سوی پیرمرد دویدم. افسر عراقی با شتاب به دنبالم آمد و با لگد، محکم به پشتم زد. به طرف جمعیت بچه ها پرتاب شدم و از دید افسر عراقی گم گشتم.
خود را بالای سر پیرمرد رساندم و لوله ی سِرُم را در دهان او گذاشتم؛ اما کمی دیر رسیده بودم.
او شهید شده بود.